آخه هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد!!!!
عاشقی می گفت : وقتی بهار عاشق می شود ...تازه می شود پاییز ...
پاییز .. با برگ های درختانش به همه جا و همه کس ... می گوید ..تقدیم با عشق ... قابلی ندارد ...
آخر درویشی است که برگ سبزی ندارد برای تحفه دادن ...
نه بهار با هیچ اردیبهشتی
نه تابستان با هیچ اَمردادی،
و نه زمستان با هیچ بهمنی،
اندازه پاییز به مذاق خیابانها خوش نمی آید؛
پـائیز مــهری دارد کـه بـــَر دل هـر خیـابان می نشیند ...

چند سال پيش، اواخر شب، خانمي با مـن تمـاس گرفـت و مـن او را نميشناختم. ايشان گفت من مشـكلي دارم و مـدتي اسـت بـراي حـل آن تلاش ميكنم و از افراد زيادي پرسيده ام، امـا بـه پاسـخ نرسـيده ام، بـه مـن
گفته اند ملكيان ميتواند پاسخ دهد. البته آثار شما را كه خوانـده ام احسـاس نميكنم بتوانيد پاسخ مرا بدهيد، اما به هر حـال همـه مـرا بـه شـما ارجـاع داده اند. اين خانم سؤالش را طرح كرد و گفت من مدتي است نميدانم قبر حضرت زهرا(س)بـالاخره در قبرسـتان بقيـع اسـت، يـا در ميـان منبـر و محراب و اين برايم مسئله شده است.
اولين پاسخي كه به ايشـان دادم ايـن بود كه گفتم من واقعاً به حال شما غبطه ميخورم؛ زيـرا انسـاني كـه واقعـاً ديگر هيچ مشكلي در زندگي اش نداشته باشد، غير از اينكه فقط محـل قبـر حضرت زهرا(س) را نداند، جداً غبطه انگيز است و من به اين انسان غبطـه ميخورم؛ زيرا من بايد ميلياردها مشكل را حل كنم تا به اين مسـئله برسـم كه محل قبر حضرت زهرا(س) كجاست.
بعد از اين هم به ايشان گفـتم بـه من توضيح دهيد كه چگونه ميشـود مشـكل يـك انسـان در زنـدگي اش، چنين چيزي ميشود. يعني با حل شدن اين مسئله چه مشكلي از شما حـل ميشود و چه دردي از شما دوا ميگردد. دانستن اينكه حضرت زهـرا(س) در كجاي عالم خاك شده اند، چه دردي را از ما دوا ميكند؟ مـا بايـد فكـر قبر خودمان باشيم نه فكر قبر حضرت زهرا(س). بايد ببينيم قبر ما به تعبيـر علماي ما و به تعبير حديث آيا «روضة من رياض الجنة» است و يـا «حفـرة من حفر النيران»؛ ما بايد به فكر قبر خودمان باشيم؛ مـا را بـه قبـر حضـرت زهرا(س) چه كار؟ اينكه انسان نميفهمد حضرت زهرا(س) در هـر جـايي كه باشد، ربطي به ما ندارد ناشي از بي توجهي به خود اسـت. مـا بايـد اگـر خيلي برايمان مهم است، بكوشيم مانند حضرت زهـرا(س) زنـدگي كنـيم؛ حتي نه مثل حضرت زهرا(س) بلكه ذره اي از آنچه آنهـا در زنـدگيشـان داشته اند، ما هم در زندگيمان پياده كنيم.
تنها خداست که باید سخنانش را بلادلیل پذیرفت. وشما سخن هر کسی را بلادلیل بپذیرید او را پرستیدهاید. تعبدگرایی به این صورت شرک است. بتپرستی است. ما حق نداریم غیر از خدای متعال سخن کس دیگری را بلادلیل قبول کنیم. تنها خداست که : «لایسئل عمایفعل» تعبیر «وهم یسئلون». فقط خداست که از او نمیپرسند که چرا کردی؟ چگونه کردی؟ چون کردی؟ اگر سخن روحانیون را هم بدون دلیل پذیرفتیم در واقع روحانیپرست شدهایم.
١) اول اينكه تصميمگيريهايش بهآساني هرچه بيشتر انجام ميشود و بنابراين در مقام عمل با بلاتكليفي كمتر روبرو ميشود؛
٢) دوم اينكه شجاعتش بيشتر ميشود. شجاعت را معمولاً به يكسري امور بيروني نسبت ميدهند، گويي كه يك رفتار است، اما در واقع شجاعت يك حال دروني است و به معني داشتن قوت قلب در برابر شدائد و مشكلات و درد و رنجهاست؛
٣) سوم اينكه انسانهاي ديگر را به درد و رنج كمتري مياندازد و قبلاً گفتم لب اخلاق اين است كه به كسي درد و رنج غيرلازم وارد نكنيم، چون وقتي انسان يكپارچه نيست ديگراني كه با او سروكار دارند نميدانند در ان لحظه با كدام بخش از وجودش بايد ارتباط برقرار كنند. روانشناسي اخلاق(استاد مصطفي ملكيان)
دلا شبهـــــا نــــــمی نـالی به زاری
ســــــــــر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب درد بودی ، ناله ســــر کن
خبــــــــر از درد بــی دردی نـــــداری
بنال ای دل که رنجت شـادمانیست
بمیر ای دل که مرگت زنـــدگانیست
دلی خواهـــــم که از او درد خــــیزد
بسوزد ، عشق ورزد ، اشــــک ریـزد
مباد آن دم که چنگ نغمه ســــازت
ز دردی بر نیــــــانگـــــــیزد نــــــوایی
مــــــباد آن دم که عود تار و پـــودت
نســــــوزد در هـــــوای آشـــــــنایی
خیام


این است راز من ...حتی زمانی که در نواخانه یتیمان بودم ،
و خیابان ها را می گشتم ...و سعی می کردم چیزی برای خوردن بیابم ،
حتی همان موقع هم خود را ،
بزرگترین هنرپیشه جهان میدیدم ... !
وقتي كه يه بچه ميخواد به دنيا بياد همه خوشحالن... خيلي مراقبشن... خلاصه همه چي خوبه...
اون بچه كم كم بزرگ ميشه... بعضي وقتا دعوا ميكنه... كتك ميخوره... و... و... و...
تا اينكه بزرگ ميشه... وقتي بزرگ شد ديگه مثل قبل بهش توجه نميكنن... يه سري دوست واقعي براش ميمونه كه باهاش رفت و آمد دارن و بس...
ديگه مثل قبل محبت نميبينه... اما باز هم به راهش ادامه ميده... تا اينكه كم كم سنش ميره بالا...
وقتي با آخراي خط ميرسه... باز همه بهش توجه ميكنن... بهش محبت ميكنن... و... و... و...
تا اينكه ميميره... وقتي مرد... سوم... هفتم... حداكثر چهلم... بعد از يه سال به جز افرادي خاص بقيه فراموشش ميكنن...
و اما...
و اما سرنوشت وبلاگ هايي مثل وبلاك ما هم همين طوره... البته اين ناراحت كننده نيست به نظرم... مسير زندگي اينجوره!
اين وبلاگ پر از خاطراته... براي همه ما...
پس خوبه بعنوان فاتحه... حداقل سالي يه بار سري بهش بزنيم و يه كامنت بزاريم... يه كامنت به سلامتي تمام دوستامون... به سلامتي دانشگاه خواجه نصير... به سلامتي گرايش برق... و به سلامتي كسايي كه دوستشون داشتيم...
اميدوارم همتون، هميشه خوش باشين... پيشرفت كنين... عاشق شين... ازدواج كنين... و... و... و...!
عاشق همتونم...
به اميد ديدار دوباره
3>
با شما دارم وصيت ميكنم/ گرچه ميدانم خريت ميكنم.
اي عزيزم،اي كه همت ميكني/ اي كه در كنكورشركت ميكني.
جان من شركت مكن اين خواجه را/ آن هم برق اين دانشگاه خواجه را.
ترم اول درس ها همچون گلاب/ راحت و بيدردسر مانند آب
ترم هاي بعدكم كم سخت شد /هركسي را ديدم بدبخت شد.
درس فيزيكش جانم راگرفت/ مغناطيس تاب و توانم را گرفت.
گشته ام از درس كنترل/ همچو آدم هاي گيج،مجنون و خل.
درس ماشين هم به نكبت پاس شد/ ظلم بسياري به حق الناس شد.
الكترونيك هايش دهانم را صاف كرد/ مرتعش از مغز سر تاناف كرد
درس مدار۲ نيز قلبم فشرد/ آبرويم نزد دوستان ببرد.
درس مدار منطقي هم در ترم پيش/ نمره هايش كردمارا دلپريش
شصت درصد زير 10 از كل ليست/ آن وسط يك نفر آورد 20.
از آن نيز مرا آورد شگفت/ چون رفيقم از آن 6 گرفت
من كه اين سنت نديدم هيچ جا/ كس بيفتد آز درسي اي خدا
درس هاي مابه ظاهر خوشگل است/ ليك اينجا آزها هم مشكل است