این حق تو نیست

یادش بخیر

یولاند [از روی کاغذی که دست پدرش هست می‌خواند] شهرک سازی فرانسوی… منظور از شهرک‌سازی چیه؟
ناوارو: این‌که، آدما رو مجبور کنی طوری زندگی کنن که نمی‌خوان، دیگه قرار نشد جاسوسی من‌و بکنی! چرا کتاب نمی‌خونی مثلاً… ئه… «کنتس سه‌گور»! اسمشو نشنیدی؟!
یولاند: چی هست؟
ناوارو: یه نظریه از فرانسواز دولْتو! اون آدم فهمیده‌ایه! چون بیشتر با تنبیه بدنی موافقه تا نصیحت، به‌خصوص در مورد بچه‌ها!
یولاند: چرا می‌خوای چنین چیزی رو بخونم؟!
ناوارو: نمی‌دونم، برای ترسیدن!
یولاند: وقتی می‌خوام بترسم روزنامه‌ها رو نگاه می‌کنم!
(ناوارو- اپیزود «دوستی و مرگ»)

دختری که بعد از زلزله نپال به آغوش برادرش پناه برده

آخه هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد!!!!

یكپارچگي رواني

انسان به ميزاني كه به لحاظ رواني يكپارچه است سه بهره مي‌برد:

١) اول اينكه تصميم‌گيريهايش به‌آساني هرچه بيشتر انجام مي‌شود و بنابراين در مقام عمل با بلاتكليفي كمتر روبرو مي‌شود؛

٢) دوم اينكه شجاعتش بيشتر مي‌شود. شجاعت را معمولاً به يكسري امور بيروني نسبت مي‌دهند، گويي كه يك رفتار است، اما در واقع شجاعت يك حال دروني است و به معني داشتن قوت قلب در برابر شدائد و مشكلات و درد و رنجهاست؛

٣) سوم اينكه انسانهاي ديگر را به درد و رنج كمتري مي‌اندازد و قبلاً گفتم لب اخلاق اين است كه به كسي درد و رنج غيرلازم وارد نكنيم، چون وقتي انسان يكپارچه نيست ديگراني كه با او سروكار دارند نمي‌دانند در ان لحظه با كدام بخش از وجودش بايد ارتباط برقرار كنند. روانشناسي اخلاق(استاد مصطفي ملكيان)

هوالباقي

...

وقتي كه يه بچه ميخواد به دنيا بياد همه خوشحالن... خيلي مراقبشن... خلاصه همه چي خوبه...

اون بچه كم كم بزرگ ميشه... بعضي وقتا دعوا ميكنه... كتك ميخوره... و... و... و...

تا اينكه بزرگ ميشه... وقتي بزرگ شد ديگه مثل قبل بهش توجه نميكنن... يه سري دوست واقعي براش ميمونه كه باهاش رفت و آمد دارن و بس...

ديگه مثل قبل محبت نميبينه... اما باز هم به راهش ادامه ميده... تا اينكه كم كم سنش ميره بالا...

وقتي با آخراي خط ميرسه... باز همه بهش توجه ميكنن... بهش محبت ميكنن... و... و... و...

تا اينكه ميميره... وقتي مرد... سوم... هفتم... حداكثر چهلم... بعد از يه سال به جز افرادي خاص بقيه فراموشش ميكنن...

و اما...

 و اما سرنوشت وبلاگ هايي مثل وبلاك ما هم همين طوره... البته اين ناراحت كننده نيست به  نظرم... مسير زندگي اينجوره!

اين وبلاگ پر از خاطراته... براي همه ما...


پس خوبه بعنوان فاتحه... حداقل سالي يه بار سري بهش بزنيم و يه كامنت بزاريم... يه كامنت به سلامتي تمام دوستامون... به سلامتي دانشگاه خواجه نصير... به سلامتي گرايش برق... و به سلامتي كسايي كه دوستشون داشتيم...


اميدوارم همتون، هميشه خوش باشين... پيشرفت كنين... عاشق شين... ازدواج كنين... و... و... و...!


عاشق همتونم...

به اميد ديدار دوباره

3>

هرچه کنی به خود کنی!!!

مرد فقیرى بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست میکرد و او آنرا به تنها بقالى روستا مى فروخت.
آن زن روستایی کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت و همسرش در ازای فروش آنها مایحتاج خانه را از همان بقالی مى خرید.
روزى مرد بقال به وزن کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.
هنگامى که آنها را وزن کرد، دید که اندازه همه کره ها ۹۰۰ گرم است.
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره ها را به عنوان یک کیلویی به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: راستش ما ترازویی نداریم که کره ها رو وزن کنیم ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادیم .
یقین داشته باش که به مقیاس خودت برای تو اندازه مى گیریم.

وضوی 0 و 1 ها

 

شرکت کننده در این طرح پس از ثبت نام، کافی است یک بار به صورت دقیق همه وسایل دیجیتالی خود را چک کند و موارد نامناسب را از حافظه های خود پاک کند و دور بریزد. این وسایل می تواند شامل اینها باشد:

 

لپ تاپ - موبایل - سی دی ها - دی وی دی ها - لوح های فشرده - حافظه های فلش - هاردهای اکسترنال - صندوق ایمیل - حافظه اس ام اس های موبایل - کامپیوتر خانگی و ...

 

همه محتواهای نامناسب از قبیل عکس، فیلم، کلیپ، موسیقی، پیامک، ایمیل، برنامه های نصب شده و ... باید از بین برده شود.

برای ثبت نام بکلیک

برگرفته از:vozoo.ir

 

 

مناجات با خدا از شهيد چمران


 

shahid-chamran2 



خدایا
عذر میخواهم از این که بخود اجازه میدهم که با تو راز و نیاز کنم
عذر میخواهم که ادعا های زیاد دارم در مقابل تو اظهار وجود میکنم
در حالی که خوب میدانم وجود من ضائیده ی اراده من نیست و بدون خواسته ی تو هیچ و پوچم ,
عجیب آنکه
از خود میگویم
منم میزنم
خواهش دارم و آرزو میکنم
خدایا…
تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم
تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم
تو مرا آه کردی که از سینه ی بیوه زنان و دردمندان به آسمان صعود کنم
تو مرا فریاد کردی که کلمه ی حق را هر چه رسا تر برابره جباران اعلام نمایم
تو تار و پود وجود مرا با غم و درد سرشتی
تو مرا به آتش عشق سوختی
تو مرا در توفان حوادث پرداختی , در کوره ی غم و درد گداختی
تو مرا در دریای مصیبتو بلا غرق کردی
و در کویره فقر و هرمان و تنهائی سوزاندی.

خدایا …
تو به من
پوچی لذات زود گذر را نمودی
ناپایداری روزگار را نشان دادی
لذت مبارزه را چشاندی
ارزش شهادت را آموختی
خدایا

تو را شکر میکنم
که از پوچی ها و ناپایداریها و خوشیها و قید و بندها آزادم نمودی
و مرا در توفانهای خطرناک حوادث رها کردی و در غوغای حیات در مبارزه ی با ظلم و کفر غرقم
نمودی و مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی.
فهمیدم : سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست
بلکه در درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم
و بالاخره شهادت است

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد، اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن

 

دقت کردی خدا تا به حال چند بار دستمونو گرفته ؟؟؟

 

در حالی که میتونست مُچمونو بگیره !!!

 

 

امیرالمومنین(ع)

آدمی دشمن چیزی است که نمی داند

دشمن عاقلان بی گنه اند زانکه خود جاهل و گنه کارند

بیلش‌ را پارو كرد

می گویند، اگر كسی‌ چهل‌روز پشت‌ سر هم‌ جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو كند، حضرت‌ خضر به‌ دیدنش‌ می‌آید و آرزوهایش‌ را برآورده‌ می‌كند.
سی‌ و نه‌ روز بود كه‌ مرد بیچاره‌ هر روز صبح‌ خیلی‌ زود از خواب‌ بیدار می‌شد و جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ می‌پاشید و جارو می‌كرد.
او‌ از فقر و تنگدستی‌ رنج‌ می‌كشید. به‌ خودش‌ گفته‌ بود:
اگر خضر را ببینم، به‌ او می‌گویم‌ كه‌ دلم‌ می‌خواهد ثروتمند بشوم.
روز چهلم‌ فرارسید. هنوز هوا تاریك‌ و روشن‌ بود كه‌ مشغول‌ جارو كردن‌ شد.
كمی‌ بعد متوجه‌ شد مقداری‌ خار و خاشاك‌ آن‌ طرف‌تر ریخته‌ شده‌ است. با خودش‌ گفت:
با این‌كه‌ آن‌ آشغال‌ها جلو در خانه‌ من‌ نیست، بهتر آنجا را هم‌ تمیز كنم.
هرچه‌ باشد امروز روز ملاقات‌ من‌ با حضرت‌ خضر است، نباید جاهای‌ دیگر هم‌ كثیف‌ باشد.
مرد بیچاره‌ با این‌ فكر آب‌ و جارو كردن‌ را رها كرد و داخل‌ خانه‌ شد تا بیلی‌ بیاورد و آشغال‌ها را بردارد.
ناگهان‌ صدای‌ پایی‌ شنید. سربلند كرد و دید پیرمردی‌ به‌ او نزدیك‌ می‌شود. پیرمرد جلوتر كه‌ آمد سلام‌ كرد.
مرد جواب‌ سلامش‌ را داد.
پیرمرد پرسید: .صبح‌ به‌ این‌ زودی‌ اینجا چه‌ می‌كنی؟
مرد جواب‌ داد: دارم‌ جلو خانه‌ام‌ را آب‌ و جارو می‌كنم.
آخر شنیده‌ام‌ كه‌ اگر كسی‌ چهل‌ روز تمام‌ جلو خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو كند، حضرت‌ خضر را می‌بیند..
پیرمرد گفت: حالا برای‌ چی‌ می‌خواهی‌ خضر را ببینی؟
مرد گفت: آرزویی‌ دارم‌ كه‌ می‌خواهم‌ به‌ او بگویم..
پیرمرد گفت: چه‌ آرزویی‌ داری؟ فكر كن‌ من‌ خضر هستم، آرزویت‌ را به‌ من‌ بگو..
مرد نگاهی‌ به‌ پیرمرد انداخت‌ و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم‌ كارم‌ نشو..
پیرمرد گفت: گفتم‌ كه، فكر كن‌ من‌ خضر باشم‌ هر كاری‌ را كه‌ می‌خواهی‌ به‌ من‌ بگو شاید بتوانم‌ برایت‌ انجام‌ بدهم..
مرد كه‌ حال‌ و حوصله‌ی‌ جروبحث‌ كردن‌ نداشت، رو به‌ پیرمرد كرد و گفت:
ادامه نوشته

من یک گوساله ام ...

 

 

 

و این داستان ادامه دارد . . . .

اخلاق شهروندی

اخلاق شهروندی
 

تلاش می‌کنید آدم بااخلاقی باشید و مثل آن‌هایی که هر طور شده سر صبحی دارند راه شما را می‌گیرند و گاز می‌دهند، نباشید. احساس می‌کنید برای آن که شهروندی بااخلاق باشید، بهتر است صبر و حوصله‌تان را از دست ندهید. خودروی شما اما درست سر ورودی به میدان ونک جوش می‌آورد و می‌ایستد؛ بخار از جلوی خودرو بلند می‌شود و صدای بوق شهروندان عزیز هم بلندتر. پیاده می‌شوید که نگاهی به رادیاتور بیندازید، و خب امروز اولین بار است که خودروی جدیدتان را سوار شده‌اید و یادتان رفته کاپوت را باز کنید؛ یک موتوری از کنار شما رد می‌شود و اولین متلک جدی را حواله می‌کند؛ دنبال ضامن بازکننده‌ی کاپوت می‌گردید و راننده‌ی در حال عبور از فروش گوسفندان‌تان و ماشین خریدن‌تان می‌گوید؛ صبور هستید هنوز؛ در کاپوت را باز می‌کنید و بخار تمام فضا را پر می‌کند. افسر راهنمایی و رانندگی جلو می‌آید و سی ثانیه با سوت زدن تلاش می‌کند به شما بفهماند که خراب شدن خودرو در ورودی میدان ونک، تخلف است و خجالت دارد؛ بخارها برایش توضیح می‌دهند و شما دربه‌در به دنبال پر کردن دبه‌ی آب‌ صندوق عقب می‌گردید؛ ترافیک سنگینی تا دو کیلومتر تشکیل شده است و شما در این چند دقیقه لقب‌های زیادی نصیب‌تان شده است. دبه را از شیلنگ باجه‌ی بلیت فروشی پر می‌کنید و هم‌زمان به این فکر می‌کنید که چرا شیلنگ آب در این باجه پیدا می‌شود؟ راننده‌ی یک پیکان دهه‌ی پنجاهی به یکی از اقوام نزدیک شما عرض ارادت می‌کند و شما نمی‌شنوید؛ در رادیاتور خودروی جدید را باز می‌کنید و با هیجان آب را در آن می‌ریزید؛ بوق‌ها و ترافیک بیشتر شده‌اند؛ ماشین را فوری استارت می‌زنید و از روشن شدن‌ش و خاموش شدن چراغ رادیاتور ذوق می‌کنید؛ میدان ونک را همراه چندین خودروی پشت سرتان به مقصد اتوبان کردستان طی می‌کنید و از این که شهروند بااخلاقی بودید و صبوری پیشه کردید، به خودتان می‌بالید؛ ناگهان خودرو در ورودی زیرگذر پل به اتوبان خاموش می‌شود و دود از موتور بیرون می‌زند؛ همه‌ی چراغ‌های خطر خودرو روشن می‌شوند؛ کاپوت را این بار با خونسردی بالا می‌زنید و مثل یک شهروند بااخلاق می‌فهمید که آب را به جای رادیاتور در موتور خودرو ریخته‌اید و خب، یادتان نبود که رادیاتور پیکان با رادیاتور زانتیا فرق دارد؛ موتورسواری کنارتان می‌ایستد و به شما می‌گوید «آخه . . .، جای بهتر نبود واسه یاد گرفتن؟»؛ شما اخلاق را کنار می‌گذارید و مشت‌تان را توی صورت موتورسوار پرتاب می‌کنید؛ خب واقعیت این است که اخلاق شهروندی، گاهی دست و پای آدم را بدجور می‌بندد.

افسر راهنمایی و رانندگی از هیجان سوتش را گاز می‌گیرد و می‌شکند؛ مشت دوم را هرکس بزند، برنده‌تر است.

نوشته: جلال سمیعی

مبانی تقلب

می دونم دیره ولی هنوز یه چند تایی امتحان مونده. . .

 مبانی تقلب - با توجه به قرار داشتن در ایام الله امتحانات و نیاز مبرم قشر دانشجو و دانش آموز به عمل پسندیده و مستحب تقلب و با یادآوری این نکته که ما هرگز رسالت تاریخی خودمون رو مبنی بر یاری رساندن به مخاطبین در تمام امور هنجار و نابهنجار رو فراموش نمی کنیم، اصول اولیه ی تقلب رو به شما تقدیم می کنم:

 1- تقلب حق شماست،از حق خود نگذرید! - سر جلسه ی امتحان دو حالت بیشتر وجود نداره. یا بغل دستی شما دوست شماست و با توجه به اینکه در شادی و غم همدیگه شریک هستین و نون و نمک همدیگه رو خوردین و باقی مزخرفاتی از این دست،براحتی بهتون تقلب می رسونه یا اینکه دوست شما نیست و با تهدید اینکه بالاخره یه جایی تنها گیرش آورده و دخلش رو میارین مجبوره بهتون تقلب برسونه! در ضمن متقلبین عزیز از بکار بردن جمله ی لطیف ((میشه لطفآ جواب این سوال رو به من بگی؟)) به شدت پرهیز کنن و به جاش از جمله ی زود بازده ی ((زود باش جواب این سوال رو به من بگو بینیم باااا ! )) استفاده کنن. یادتون باشه تقلب حق شماست و حق هم گرفتنی یه!!!

 2- اگر شما مراقب را می بینید دلیل نمی شود مراقب هم شما را ببیند! - دوستان عزیز یادتون نره مراقب رو از کره ی مریخ نیاوردن که! مراقب هم مثل خیلی های دیگه ذهنش درگیر اجاره خونه و قسط و وام و غیره ست و باور کنین براش هیچ اهمیتی نداره که شما 2 تا سوال رو بشتر یا کمتر درست بزنین! پس اگه حتی باهاتون چشم تو چشم هم شد ذره ای از مواضع خودتون عقب نشینی نکنین! البته در مورد روش های تعامل سازنده با مراقب هم بحث خواهیم کرد.

 3- مراقب، دوست ماست! - اگه کارتون فوتبالیست ها رو دیده باشین حتمآ یادتونه که تو یه قسمت سوباسا واسه اینکه ترس ایشی زاکی از توپ بریزه،خطاب بهش گفت: (( هی پسر، توپ دوست ماست! به جون خواهر میزوگی!!!)) درسته که این جمله هیچ تاثیری در نحوه ی بازی کردن ایشی نذاشت ولی سالیان بعد تبدیل به جمله ی طلایی همه ی سمینارها و کارگاه های اموزش تقلب شد. بچه ها مراقب دوست ماست و شما می تونید با گفتن جمله ی ((مراقب عزیزم  خسته نباشی)) و لبخند تحویل دادن های گاه و بیگاه فضای دوستانه و مفرحی رو جهت تسهیل  و تسریع عمل تقلبتون بسازین!

 ۴- نه شرقی ، نه غربی! - تقلب اموزان عزیز دقت بفرمایین ، سر جلسه ی امتحان بهترین شخص برای تقلب گرفتن نفر جلویی یا پشتی و حتی نفر سمت راست و چپ شما نیست. یادتون باشه همیشه فرشته ی نجات شما اون کسیه که با زاویه ی ۴۵ درجه در سمت شمال شرقی یا غربی شما نشسته!!!

 ۵- وقت طلا نیست! - بزرگترین لغزشی که یه متقلب می تونه سر جلسه ی امتحان داشته باشه مدیریت نامناسب زمانه و همین مورده که یه متقلب حرفه ای رو از آماتور جدا می کنه! تاکید می کنیم حرفه ای ترین متقلب های دنیا هم در تقریبآ تموم امتحاناتشون در یک سوم پایانی وقت امتحان بخش عمده ی تقلبشون رو انجام می دن و باقی زمان باید صرف اعتماد سازی بشه. یعنی به ظاهر آنچنان در ورقه ی خودتون غرق بشین که مراقب محترم در معصومیت شما شک نکنه. بعد در زمان لازم ضربه ی مهلک خودتونو وارد کنین.

در پایان و با تمامی این حرف و حدیث ها به همه ی تقلب اموزان عزیزم  که تازه قدم در این مسیر پر مخاطره گذاشتن توصیه می کنم که : (( تقلب مثل قطار شهربازی می مونه ، ازش لذت می بری ولی باهاش به جایی نمی رسی! ))

 (دارنده ی گواهینامه ی درجه A در زمینه ی جعل ، تقلب و بزهکاری های مربوطه از زندان گوانتانامو امریکا و مدرس برگزیده ی اتحادیه ی متقلبین آسیا و اقیانوسیه!!!)

به یه ترکه می گن...

به یه ترکه می گن، نظرت درباره فارسها چیه؟ میگه همه ما ایرانی هستیم.ایرانی به هموطن خود توهین نمی کند.
به یه فارسه می گن، نظرت درباره اصفهانیها چیه؟ میگه همه ما ایرانی هستیم.ایرانی به هموطن خود توهین نمی کند.
به یه اصفهانیه می گن نظرت درباره لرها چیه؟ میگه همه ما ایرانی هستیم.ایرانی به هموطن خود توهین نمی کند.
به یه لره می گن نظرت درباره آبادانی ها چیه؟ میگه همه ما ایرانی هستیم.ایرانی به هموطن خود توهین نمی کند.
به یه آبادانیه می گن نظرت درباره رشتیها چیه؟ میگه همه ما ایرانی هستیم.ایرانی به هموطن خود توهین نمی کند.
به یه رشتیه میگن نظرت درباره کردها چیه؟ میگه همه ما ایرانی هستیم.ایرانی به هموطن خود توهین نمی کند.
به یه کرده می گن نظرت درباره قزوینیها چیه؟ میگه همه ما ایرانی هستیم.ایرانی به هموطن خود توهین نمی کند.
به یه قزوینیه می گن نظرت درباره مشهدیا چیه؟ میگه همه ما ایرانی هستیم.ایرانی به هموطن خود توهین نمی کند.
به یه مشهدیه میگن نظرت درباره مازندرانی ها چیه؟ میگه همه ما ایرانی هستیم.ایرانی به هموطن خود توهین نمی کند.
به یه مازندرانیه می گن نظرت درباره بلوچ ها چیه؟ میگه همه ما ایرانی هستیم.ایرانی به هموطن خود توهین نمی کند.
به یه بلوچه می گن نظرت درباره … چیه؟ میگه همه ما ایرانی هستیم.ایرانی به هموطن خود توهین نمی کند.

به یه … میگن اینجا کجاست؟ میگه اینجا ایرانه…ایرانی جماعت به هموطن خود توهین نمی کند.

آدما 2 دسته اند

به نظر من آدم ها دو دسته ان:


یا از من پولدارترن که بهشون میگم مال مردم خور،  یا بی پول ترن که بهشون میگم گدا گشنه!

 

یا بهتر از من کار می‌کنن که بهشون میگم خرکار، یا کمتر کار می‌کنن که بهشون میگم کهنه‌کار!

 

یا از من سرسخت ترن که بهشون میگم کله خر ، یا بی خیال ترن که بهشون میگم ببو!

 

یا از من هوشیارترن که بهشون میگم فضول ، یا ساده ترن که بهشون میگم هالــو!

 

یا از من دست و دل باز ترن که بهشون میگم ولخرج ، یا اهل حساب و کتابن که بهشون میگم خسیس!

 

یا از من بزرگترن که بهشون میگم گنده بگ ، یا کوچیکترن که بهشون میگم فسقلی!

 

یا از من مردم دار ترن که بهشون میگم بوقلمون صفت ، یا رو راست ترن که بهشون میگم احمق!

 

* * * * *

 

خدا رو شکر که شماها مثل من فکر نمی‌کنید! مگه نه؟! برای من و کسانی که مثل من فکر می‌کنن چه کمکی می‌توانید بکنید تا ما هم مثل شما خوب بیندیشیم و خوش بنگریم؟


من زوجم و تو فردی

در این دیار ســـربی ، یک استکان، هـوا نیســــــت
درد و غم و مرض هست؛ یک جرعه ی دوا نیست

مــعشوقه هـــای این شهر بر چهره، مــاسک دارند
احــــــــوال عــــــــاشقان نیز، چندی است روبِه را نیست

فرهـــــــــاد آسم دارد ، خسرو ســـــــــــــیاه سرفه
هیچ آدمی به فـــــکرِ شــــیرین بینوا نیســـــت

"اطفــــــــال و ســــــالمندان" در خــــانه ها اسیرند
ویران شود هر آنجا ، غوغـــــای بچه ها نیســــت

تـــــاوان دیـــــــدن تو ، سنگینتر از جریمه است
من زوجم و تو فردی ، این شهر جــــای ما نیست

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!*!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خوب عزیز من تک سر نشین نیا بیرون دیگه

کی گفته مرکز آلودگی سید خندانه مرکز آلودگی خود خود دانشگاه خواجه نصیره

بس که این دانشجویان فرهیخته دود میکنن تو حلق ما که از قافله مدرنیزه و آپ دیت شدن عقب موندیم 

لذت زندگی

يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!


از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟
مكزيكى: مدت خيلى كمى !


آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده‌ام كافيه !


آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟
مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچه‌هام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو دهكده می چرخم! با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى !


آمريكايى: من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى !
مكزيكى: خب! بعدش چى؟


آمريكايى: بجاى اينكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشتریها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى... بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى ...


مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟
آمريكايى: پانزده تا بيست سال !


مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟
آمريكايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره !


مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمريكايى: اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى !
با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذرونى!!!

(پ.ن: اینجاست که شاعر میگه هرکاری که میخوای بکنی ببین این کار تو رو به کجا میرسونه!)

حسن یا نحس ختام

                    حسن ختام تابستان                       

بعد از ماه رمضون شهر و مردمش دوباره سرزنده شدند. جنب و جوش جدیدی بین مردم دیده می شه.رفت و آمدها بیشتر شده.دم کتابفروشی هاپلاکاردهای تازه ای دیده می شه.محل توزیع کتب درسی.توزیع دفتر به نرخ تعاونی(شاید بعضی ها ندونن دفتر تعاونی چیه اما خیلی ها خاطره ها از این دفترها دارن که نگو).کسری کتاب هنوز نرسیده لطفا سوال نفرمایید.دم پارک ها و محل نمایشگاه ها هم می بینیم که نوشته محل برگزاری نمایشگاه پاییزه.بعضی ها می گن:نمایشگاه پاییزه ؟مگه پاییز هم نمایشگاه داره؟

بله داره.خوبش هم داره.خلاصه اینا همش خبر از یه چیز میده.ماه مهر داره نزدیک میشه.آره ماه مهر.نمی دونم ماه خوبی یا نه.شاید اون موقع که بچه بودیم ازماه مهر بدمون می اومد شایدم نه.ماه مهر بود دیگه.ماه شروع مدارس واون هفته ی اول که چه سخت بود. برا روز اول بایدکیف و کفش نو.دفترهای جلد گرفته.کتاب های مرتب.مدادو تراش و پاک کن تازه.حالا خیلی هم فانتزی نباشه زیاد عیبی نداره.خیلی ها هم بودن که همون کیف و کفش سال قبلشون رو می پوشیدن.شاید اصلا این چیزا براشون مهم نبوده.

خاطرات قشنگی واسه من از مهر ماه  ها مونده.اگه روزهای هفته طوری بود که اول مهر آخر هفته می افتاد که تعطیلات تابستون چند روزی ادامه پیدا می کرد ومنم با کفش یا کیف نو به مدرسه می رفتم.چون تولدم روزای اول مهره و این چیزا رو کادو می گرفتم. اما اگه اول هفته اول مهر می شد مجبور بودم چند روزی با همون لباسای سال قبل سر کنم ومنتظر روز موعود بشم. شایدم اینم از تدابیر اقتصادی خانواده بوده دیگه!

راستی از اینا گذشته سخت ترین چیزی که الان از مهرماه تو ذهنم مونده اون موضوع انشای کلیشه ای که هفته اول باید می نوشتم.((تابستان خود را چگونه گذراندید؟))

منم هر سال یه چیز می نوشتم.بعد از گرفتن کارنامه سال قبل تعطیلات من رسما شروع می شد.صبح ها که ساعت 9-10 از خواب پا می شدم.بعد از صرف صبحانه ای مفصل (از همون بچگی صبحونه از وعده های مورد علاقه من بوده) تلویزیون را روشن می کردم.برنامه کودک شبکه ی دو شروع می شد.اون تصاویر که دوربین حرکت می کرد و تو دشت و صحرا می گشت و از باد وبارون  می گذشت تا به یه درخت می رسید که چ چندتا بچه دورتادورش نشسته بودند و به تلویزیونی که جلوشون بود خیره شده بودند.دوربین هم به داخل اون تلویزیون می رفت و برنامه کودک شروع می شد.

مجری های برنامه در طول هفته روز به روز عوض می شدند.یه روز تربچه و خاله نگار.یه روز یه خانم مهربون با دهنی نسبتا بزرگ و کشیده و دندونایی فاصله دار که اسمش رو بلد نبودم و نیستم.بعضی روزا هم برنامه مجری نداشت.آره هر روز صبح من اینجوری سپری می شد.بعضی سال ها هم بعد از ظهرها می رفتم به پاییگاه های تابستونی .کلاس  خوشنویسی.فوتبال با بچه ها و کارهایی شبیه اینا.تا اینکه دم مهر می شد و دغدغه ی تهیه وسایل ولوازم مدرسه. یادمه که فقط کلاس اول ودوم دبستان حوله و صابون و لیوان تاشو خریدم.چون اساسآ اضافی به نظر می رسیدند.خونه ی ما نزدیک مدرسه بود و اصلآ به این لوازم نیلزی پیدا نمی کردم.

هر چند سال یکبار هم آخرای شهریور بابام دستمون می گرفت و می رفتیم تهران .خونهی عموهام.آخه چندتا از عمو هام سالها بود که ساکن تهران بودند.اونم واسه خودش دورانی داشت.

اون سالهایی که تهران می رفتیم انشاهای پر ملات و مبسوطی می نوشتم که تابستون چگونه بود اما سالهایی که نمی رفتیم انشایم به یک صفحه هم نمی رسید.

 آه !یادش بخیر. چه روزایی بود!!!

چه دغدغه های جالبی داشتم. الانم دم مهر دغدغه دارم .اما....این دغدغه ها کجاو اون دغدغه ها کجا؟دغدغه ی خوابگاه وآیا اسمم رفتن به خوابگاه داخل شهر در می آد یا امسال هم با ید خوابگاه یا بهتر بگم تبعید گاه تهرانپارس بمونم.کدوم درس رو با کدوم استاد بردارم.انتخاب واحد کی شروع می شه. درس ها رو سایت اومدن یا نه و....اینا از جمله دغدغه های منن .نمی دونم این چیزا فقط واسه من دغدغه بوده و هستن یا اینکه بقیه هم همچین دل مشغولی هایی دارند. فقط از یه چیز مطمئنم.اونم اینکه حتی یک لحظه هم نبوده که من دغدغه نداشته باشم.کودکی با دغدغه های قشنگ و کوچک خودش.کمی بزرگتر شدم کیف و کفش و دفتر و کتابو...الانم که اینا!خدا می دونه که درآینده چه دل مشغولی هایی داشته باشم.با چند تاشون آشنام و بر نامه هایی دارم اما خیلی های دیگه هستن که مطمئنم پیش می آن ولی من بهشون فکر نکردم.خدا کنه که خیلی دردسر ساز نباشن؟!!!

شاید آدمی طوری آفریده شده که بایستی دغدغه داشته باشه.اصلا شاید یه معنی زندگی دغدغه باشه.یاد اون جمله افتادم که زندگی مثل دوچرخه سواری می مونه برا اینکه نیفتاد باید پا زد.اما اگه آدم یه یاری دهنده مثل کمکی دوچرخه داشته باشه که اگه یه موقع از پا زدن خسته شد نیفته داشته باشه خیلی خوب می شه .حالا این کمکی می تونه خدا باشه یا پدر مادر باشن یا یه دوست خوب باشه یا یه ...چه می دونم.راستی اگه زندگی باتلاق باشه هرچه بیشتر دست وپا بزنی بیشتر فروبری چی؟مطمئنآاینم یه جنبه از زندگیه .هرچه بیشتر دست و پا بزنی بیشتر درگیرش میشی. باید اصولش رو یاد گرفت.چون اینم روش درست خودش رو داره.فقط محض اینکه تلاش کرد و دست و پا زد نیست.به امید روزی که اصول و روشش رو یکی بهمون یاد بده یا خودمون از همدیگه یاد بگیریم.

".سخنانی از دکتر علی شریعتی."

" اگر توانستی (( نفهمی)) می توانی خوشبخت باشی ! "

"وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند/ وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم ." 

"برای این که قومی خوب سواری بدهد باید احساس انسان بودن از او گرفته شود !"

"گریستن خوب نیست مگر بشود جوری گریست که چشم ها نفهمند!"

"کیست که تنها آروزی همیشگی اش در این جهان این باشد که تنها چیزی را که از این جهان آرزو می کند از دست بدهد؟"

"برای خوشبخت بودن به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن و یاس انسان امروزه یاسی است ناشی از آگاهی اش به خویش و خوش بینی انسان در تاریخ زاییده ی جهلش نسبت به خویش است."

"دو پدیده را مردم یا عوام نمی توانند از هم سوا کنند یکی شور مذهبی است یکی شعور مذهبی.که این دو ربطی به هم ندارند آن کسی که شور مذهبی دارد خیال می کند که شعور مذهبی هم دارد."

"به سه چیز تکیه نکن ،غرور، دروغ و عشق.آدم با غرور می تازد،با دروغ می بازد و با عشق می میرد. "

"حرف هایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفت دارد."

                                                 "...دکتر علی شریعتی..."

از تو میگویم...


*...friend...*

 

If you live to be a hundred
I want to live to be
a hundred minus one day
so I never have to live without you

اگر می خوای صد سال زندگی کنی

من می خوام يه روز کمتر از صد سال زندگی کنم

چون من هرگز نمی تونم بدون تو زنده باشم.

 

True friendship is
like sound health
the value of it is
seldom known
until it is lost

--  Charles Caleb Colton

دوستی واقعی مثل سلامتی هست

ارزش اون رو معمولا تا وقتی که از دستش بديم نمی دونيم.

 

 A real friend
is one who walks in
when the rest
.of the world walks out


يک دوست واقعی اونی هستش که وقتی مياد

که تموم دنيا از پيشت رفتن.

 

Don't
walk in front of me
I may not follow.
Don't walk behind me
I may not lead.
Walk beside me and
be my friend
-- Albert Camus

جلوی من قدم بر ندار،

شايد نتونم دنبالت بيام.

پشت سرم راه نرو،

شايد نتونم رهرو خوبی باشم.

کنارم راه بيا و دوستم باش.

 

دو شعر برای خرداد

از لحظه های خسته

مشت هاي تو سرخند
سرخ‌تر از چشم‌هاي من
كه سرب‌هاي تنت را گريسته‌اند
مشت‌هاي تو سرخند
سرخ تر از لب‌هايشان
كه تفنگ‌هاي سرب را بوسيده‌اند

مشت‌هاي تو سرخند
اشك‌هاي تو سرخند
و شقايق‌هايي
كه به خاك‌ات بوسه مي‌زنند

پژمان قربان زاده
نهم خرداد 86

ادامه نوشته

سخنی از "دکتر علی شریعتی"

        
 
 
۱.درد من حصار برکه نیست درد زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است

۲.نامم را پدرم انتخاب کرد ُنام خانوادگی ام را یکی از اجدادم ُدیگر بس است ُراهم را خودم انتخاب خواهم کرد.

۳.زندگی داستان مرد یخفروشیست که از او پرسیدند فروختی گفت :نخریدند تمام شد.

۴.حوادث انسان های بزرگ را متعالی و ادمهای کوچک را متلاشی میکند.

۵.مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سال ها مذهبی بودم بدون انکه خدایی داشته باشم.

۶.لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم غافل از ان که لحظه ها همان خوشبختی بودن...

۷.ای خدای بزرگ به من کمک کن تا وقتی میخواهم درباره ی راه رفتن کسی قضاوت کنم ُکمی با کفش های او راه بروم.

۸.جهان راُنه ان چنانکه وا قعا هست میبینیم ُجهان را ما ان چنانکه هستیم میبینیم.

۹.فلسفه انسان امروز در این جمله خلاصه میشود :فداکردن اسایش زندگی برای ساختن وسایل اسایش زندگی

۱۰.چه هراس انگیز است چراغی بر افروختن در ان جا که جز زشتی هیچ نیست......

                                               ...." دکتر علی شریعتی" ....

امیدوارم این جملات را همیشه و در هر پستی وبلندی زندگی به یاد داشته باشیم.

امر به معروف ...

در ارتباط با تایپیک مصیبت نامه

هر کی که مسلمان می دونه که حجاب یکی ار  احکام اسلامیه و

حدود آن برای زن و مرد تعیین شده... (دانشنامه)

و همین طور امر به معروف و نهی از منکر  جز فروع دین اسلامه...

البته این واجب شرایطی هم داره و نباید هر جور که هر کی خاست امر به معروف و ... کنه و باعث تحقیر و ... دیگران بشه( مثل اون دانشجو ...) . (دانشنامه)

و همچنین آزادی باید تاحدی باشه که موجب سلب آزادی دیگران نشه(حالا هر آزادی...)

حالا خودتون قضاوت کنید.

 آیا حجاب نباید حدو مرزی نداشته باشه یا هر کسی هر جور که می خواد می تونه باشه؟

(من نمی خواستم این بحث رو ادامه بدم ولی خوب...)

آخر هفته ها

آخر هفته ی یک دانشجو

روزهای پایان هفته معمولا روزهای شیرینی برای یک دانشجوی خوابگاهی است که این خود دلایلی دارد:

عده ای که منزلشان نزدیک به تهران است ویا تهرانی خوابگاهی هستند آخر هفته را به خانه برگشته و دیداری تازه می کنند و روحیه ای نو.

عده ی دیگری که اقوام وآشنایان خوبی در تهران دارند به خانه ی آنها می روند و به اصطلاح چتر

می شوند.

معدود افرادی نیز که تا کنون درس ها را مرتب خوانده اند به مرور درس های ارائه شده در هته ی گذشته شان می پردازند و بر اعتماد به نفس خود می افزایند.

یک سری دیگر از دوستان خوش گذران آخر هفته ای را به تفریح و بیرون رفتن اختصاص می دهند   پایی در برفاب ها فرو می کرده و خستگی هفته ی گذشته را از تن بیرون کرده و از بوی گل های شاداب و تازه سربازکرده ی بهاری نفسی تازه کرده وانرژی ای سرشار برای هفته ی آینده می گیرند که به حق خوشا به حالشان.

                                                     

تعداد دیگری نیز همچون من آخر هفته ی زیباتری را برای خود می سازند وبا تمرین کارهایی همچون جارو کردن  ظرف شستن  میوه شستن  سبزی پاک کردن  غذا درست کردن و..... مهارت های اولیه ی زندگی را مرور می کنند  که البته فکر نکنم تعدادشان خیلی زیاد باشد.

       

این جور کارها چندین مزیت دارد: یکی همان که ذکر شد فراگیری مهارت های زندگی  دیگری ترویج فرهنگ همکاری در زندگی روز مره  تلنگر زدن به هم اتاقی ها به امید آنکه آنها نیز کاری یاد گرفته که هم به درد الان شان بخورد و هم چند سال آینده در زندگی مشترک و از مهم تر انسان به یاد زحمات جبران ناپذیر مادرش می افتد که این نازنین چقدر فداکار است که از آغاز زندگی ما تا آنجا که خدا بخواهد بدون هیچ منت و چشم داشتی این کارها را نه تنهافقط به سهم خودش بلکه به اندازه ی تمامی افراد خانواده انجام می دهد.جا دارد در همین جا از زحمات تک تک مادرانمان سپاس گذاری کرده و دستشان را دورادور ببوسم به اخص خاک پای مادر خودم را توتیای چشم و دل غمبارم گرفته و از خداوند منان طول عمر با عزت برایش درخواست کنم.

البته این تعداد نه خیلی زیاد در پایان  شب قشنگی خواهند داشت می پرسید چرا؟ به دلایل زیر :

   

                                              

آخر هفته ی شما چگونه است؟

من اینجا بس دلم تنگ است...

من اینجا بس دلم

 تنگ است...

و هر سازی که

می بینم،بد آهنگ

 است..

بیا  ره توشه برداریم،

قدم در راه بی برگشت

بگذازیم..

ببینیم آسمان هر کجا،

 همین رنگ است؟!

                                                             " مهدی اخوان ثالث"

گفت وگو با خدا

Interview with god

گفتگو با خدا

I dreamed I had an Interview with god

خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم .

So you would like to Interview me? "God asked."

خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟

If you have the time "I said"

گفتم : اگر وقت داشته باشید .

God smiled

خدا لبخند زد

My time is eternity

وقت من ابدی است .

What questions do you have in mind for me?

چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟

What surprises you most about humankind?

ادامه نوشته

استادم میگفت...

سلام به همه ی بچه های گل...

در پست قبلی اینجانب آقایی به اسم"آشنا" نظری گذاشته بودند(مگه اوبامایی که توقع داری همه بیان تولدت) که من را به یاد خاطره ای بس آموزنده انداخت که استاد فیزیک پیش دانشگاهی ام تعریف میکرد(البته چون اون آقا از نویسندگان وبلاگه الان اون نظرو پاک کرده)...

 در محله ای در مرکز شیراز که استاد ما هم تا قبل از ازدواجش اونجا زندگی میکرد پیرمردی زحمتکش که کارگر شهرداری بود مسولیت جمع آوری آشغال و تمیزی اون محله رو بر عهده داشت.

در اوایل انقلاب شهرداری شیراز کارگراشو حوالی نماز صبح میفرستاد در خونه ها رو بزنن و آشغالا رو تحویل بگیرن استدلالشون هم این بود که همه برای نماز صبح بیدارن...

اما این پیرمرد به ساکنین اون محله گفته بود که من کارهای دیگه(مثل نظافت محله) رو انجام میدم و حوالی ساعت ۸ یا ۹ آشغالا رو تحویل میگیرم تا مزاحم خوابتون نشم...

استادم میگفت وقتی که اون پیرمرد مرد تمام محله به قدری ناراحت شدند مثل اینکه پدرشونو از دست داده باشند و براش مراسم برگزار کردند...

نمیخوام جواب اون دوستم ( آشنا ) رو بدم(ازش تشکر هم میکنم که با حرفش این موضوع رو یادم انداخت) فقط میخواستم بگم آدم حتمآ نباید دکتر،مهندس،وزیر،رییس جمهور یا... باشه تا بقیه بهش احترام بذارن،فقط کافیه کسیو از خودت نرنجونی و به بقیه احترام بذاری و حقوقشون رو رعایت کنی...

تن آدمی شریف است به جان آدمیت...

 

نگاهی دیگر

           لطفآ ابتدا پست من هنوز انسانم نوشته شده توسط خانم دانش را بخوانید بعد این پست را:                   

                به خانه ات خواهم آمد امابدون هیچ ابزار قتل نفسی

           به عقیده ی من هروسیله ای درازای هرسود رسانی هزاران آسیب میتواند داشته باشد.مانند همان سوزن و قیچی ومدادو.....که حتی میتوان بوسیله ی آنها جان یک آدم راگرفت چه رسد به آن کارها. حال این به خود تو بر می گردد که چگونه از آن استفاده کنی.

         من نمیدانم آخر چرا آدمی میتواند اینقدر دهن بین باشدکه به خاطر حرف ها وگاهی تفکرات نداشته گروهی حیوان صفت  که قبل از توجه  به انسان بودن آدمی به اعضا وجوارح و استفاده های سوئی که ذکر شد می اندیشند  بخواهد تکه تکه وجود خود را که هریک نشانی ازعنایت الهی است به دست خود نابود سازد فقط به خاطر اینکه  به آنها بگوید  من قبل از اینکه لب وقلب و  چهره ی زیبایی داشته باشم یک انسان بوده ام. 

          به نظر من این ها هریک خط قرمزی است که هرانسان باید در ذهنش داشته باشد که مبادااز آن خط ها عبور  کند وبه آن ذره های موجودیتش نگاهی غیر از موهبت بودن داشته باشد.

         مگر میشود که مزارع گندم را آتش زد فقط به این خاطر که  حضرت آدم را وسوسه کرده است.

    این دیگر به اراده ی خود انسان بر می گردد که چه اندازه ذهن و درونش ظرفیت بذیرفتن این خط قرفز ها را داشته باشد.