سنگ نبشته

اینجا کسی آرمیده است که زیست بی آنکه شک کند

که سپیده دمان برای هر زنده ای زیباست

هنگامی که می مرد پنداشت به جهان می آید چرا که آفتاب از نو می دمید.

خسته زیسته ام از برای خود و از بهر دیگران

لیکن همه گاه بر آن سر بودم که فرو افکنم از شانه های خود

و از شانه های مسکین ترین برادرانم

این بار مشترک که به جانب گورمان می راند.

تامل کن و جنگل را به یاد آر

چمن را که زیر آفتاب سوزان روشن تر است

نگاه های بی مه و پشیمانی را به یاد آر

روزگار من گذشت و جای به روزگار تو داد

ما به زنده بودن و زیستن ادامه می دهیم

شور تداوم و بودن را تاجگذاری می کنیم.

از من تنها امید و شجاعت من باقی است

پیش می رویم و بختیاری,آتش در گذشته می زند.

و توان ما

در همه ی چشم ها

جوانی از سر می گیرد.


سرود گل

با همین دیدگان اشک آلود

از همین روزن گشوده به دود

به پرستو به گل به سبزه درود.

به شکوفه به صبحدم به نسیم ,

به بهاری که می رسد از راه

چند روز دگر به ساز و سرود.

شاید ای خستگان وحشت دشت!

شاید ای ماندگان ظلمت صبح!

در بهاری که می رسد از راه

گل خورشید آرزوهامان

سر زد از لای ابرهای حسود

شاید اکنون کبوتران امید

بال در بال آمدند فرود.....

پیش پای سحر بیفشان گل

سر راه صبا بسوزان عود

به پرستو به گل به سبزه درود

امیدوارم تعطیلات عید به همه خوش بگذره.

زندگی

زندگی شوخی نیست

جدی بگیرش

کاری که فی المثل یکی سنجاب می کند

بی آنکه از بیرون و آن سو ترک انتظاری داشته باشد

تو را جز زیستن کاری نخواهد بود

زندگی شوخی نیست

جدی بگیرش

اما بدان اندازه جدی که

تکیه کرده به دیوار فی المثل,دست بسته

یا با جامه ی سفید و عینکی بزرگ در آزمایشگاهی

بمیری تا دیگر آدمیان بزیند,

آدمیانی که حتی چهره شان را ندیده ای;

و بمیری در آن حال که می دانی

هیچ چیز زیباتر ,هیچ چیز واقعی تر از زندگی نیست.

جدیش می گیری

اما بدان اندازه جدی

که به هفتاد سالگی فی المثل,زیتون بنی چند نشا کنی

نه بدین نیت که برای فرزندانت بماند

بل بدان جهت که در عین وحشت از مردن به مرگ باور نداری.

بل بدان جهت که در ترازو کفه ی زندگی سنگین تر است.

ناظم حکمت

ترجمه:شاملو