سنگ نبشته
که سپیده دمان برای هر زنده ای زیباست
هنگامی که می مرد پنداشت به جهان می آید چرا که آفتاب از نو می دمید.
خسته زیسته ام از برای خود و از بهر دیگران
لیکن همه گاه بر آن سر بودم که فرو افکنم از شانه های خود
و از شانه های مسکین ترین برادرانم
این بار مشترک که به جانب گورمان می راند.
تامل کن و جنگل را به یاد آر
چمن را که زیر آفتاب سوزان روشن تر است
نگاه های بی مه و پشیمانی را به یاد آر
روزگار من گذشت و جای به روزگار تو داد
ما به زنده بودن و زیستن ادامه می دهیم
شور تداوم و بودن را تاجگذاری می کنیم.
از من تنها امید و شجاعت من باقی است
پیش می رویم و بختیاری,آتش در گذشته می زند.
و توان ما
در همه ی چشم ها
جوانی از سر می گیرد.